.هر دکلمه، هر دلنوشته، آینهای است از ژرفای احساساتم که از قلب به آهنگ کلمات جاری میشود
.وقتی با جان گوش میسپاری، داستانهای ناگفتهی درونت را در آن بازتاب میبینی و لمس میکنی
.کلمات روح میگیرند و لحظههایی که شاید هر روز از دستشان میدهیم، دوباره متولد میشوند
.بگذار این نجواها تو را فرا بخوانند؛ و احساس کن آنچه همیشه در عمق دلت پنهان بود، اکنون رها و آشکار است
چقدر فاصله افتاد بین حرف و دل
میان راستی و صداقت، میان آب و مهر
کسی برای صداقت، دلی نمیبازد
دروغ، خانه گرفته میان عقل و دل
کسی برای محبت، چراغی روشن نمیکند
کسی کنار حیا، محکم نمی ایستد
چه تلخ است قصهی انسان
که عشق را گم کرده در این میدان
کجاست دست رفاقت که بیمنت باشد؟
کجاست عشق که در سینهها زنده باشد؟
میان این همه تردید، نگاهها سرد است
و جای خالی انسان، هنوز هم درد است
کجاست دست یار که بیریا باشد؟
کجاست عشق که در سینهها وفا کارد؟
میان این همه تردید، حقیقتی گم شد
و ردّ پای انسان، درونِ شب جا ماند
و القصه
غرور، قصهی تلخ شکستن دلهاست
و عشق، آینهای در غبارِ حسرتهاست
مریم آزادمرد
دل که صاف باشد
کلام، عطر محبت میگیرد
نگاه، آینهای از صداقت میشود
و دستها، پلهای صمیمیت را میسازند
میان ما
نه پردهای از تردید است
نه دیواری از گمان
فقط جادهای از نور
که به مهربانی ختم میشود
هر واژهای که از لبهایمان جاری شود
سرچشمهاش صفای دلهامان
و هر نگاهی که به سوی هم میرود
نشانی از صمیمیت بیریای ماست
مریم آزادمرد
ایمان بیاوریم به مهربانی
به دستی که بیدریغ گرهها را باز میکند
به نگاهی که روشنی را میپاشد در کوچههای تاریک
به کلامی که مثل نسیم، غبار دلتنگی را میروبد
محبت را فراموش نکنیم
در روزهایی که آسمان، باران را از یاد برده
در شبهایی که ماه، راه خانه را گم کرده
در دلی که سالهاست
هیچ پرندهای نخوانده است
میشود بار دیگر
دل را چراغانی کرد با حضور یک لبخند
میشود از پشت دیوارهای تردید
جادهای ساخت رو به روشنایی
بیایید برای هم
سایبانی از صداقت باشیم
پلهایی از مهربانی بسازیم
تا هیچ دلی
در ازدحام بیتفاوتیها
گم نشود
مریم آزادمرد
چشم که ببندی
دنیا هنوز همین دنیاست
همان خیابانها، همان آدمها، همان روزها و شبها
اما اگر عشق در دلت جاری شود
همین دنیا… رنگی دیگر میگیرد
درختان
دیگر فقط تکههایی از چوب و برگ نیستند
بلکه دستانی هستند که آسمان را در آغوش کشیدهاند
دریا
دیگر فقط آب نیست
بلکه انعکاس بیکرانگیِ دل توست
و آدمها
دیگر سایههایی رهگذر نیستند
بلکه تکههایی از خودِ تو
که در صورتهای مختلف از کنار تو میگذرند
عرفان، یعنی دیدن این زیبایی
یعنی فهمیدن اینکه جهان
هرگز تنگ و تاریک نبوده
این دلهای ماست که گاهی تنگ میشود
و عشق
همان کلیدیست که این قفل را میگشاید
با عشق
دنیا وسیعتر میشود
آرامتر، عمیقتر
و تو دیگر از هیچ چیز نمی ترسی
چون میدانی که در این وسعت
هرجا که باشی، عشق تو را در آغوش گرفته است
مریم آزادمرد
هر کس جهان را به اندازهی پنجرهای که دارد، میبیند
یکی از روزنهای تنگ، و یکی از دریچهای باز
هر کس تو را به اندازهی فهم خودش قضاوت میکند
نه به اندازهی حقیقتِ تو
آن که افقِ دیدش کوتاه است، پرواز را انکار میکند
آن که در تاریکی مانده، روشنی را درک نمیکند
آن که دلش کوچک است، وسعتِ تو را نمیفهمد
مردم، تو را نه آنگونه که هستی، بلکه آنگونه که خودشان میتوانند، میبینند
پس بگذار هر کس تو را به اندازهی دنیای خودش بفهمد
و تو… به اندازهی حقیقتت زندگی کن
مریم آزادمرد
به جای من نفس بکش
در کوچههایی که بوی خاک بارانخوردهاش هنوز در خاطرم مانده
در کافههایی که صدای خندههایمان را شنیده بودند
در خیابانهایی که هر سنگفرشش برایم قصهای دارد
من اینجا، در دوردستها، میان آدمهایی که نگاهم را نمیفهمند
نه از آنِ این سرزمینم، نه از آنِ سرزمینی که از آن آمدهام
برای اینها، غریبهام... برای شما، دور
و برای خودم؟ هیچ جا، هیچ جا، هیچ جا
از بیرون شاید اینجا را آزادی ببینید
اما هیچکس نمیپرسد که دلتنگی چه طعمی دارد
که غربت چطور شبهایم را تسخیر میکند
که بیریشه بودن یعنی چه
به جای من نفس بکش
در هوایی که هنوز بوی وطن دارد
در شهری که شاید هزار درد داشته باشد
اما حداقل، خانه است
قدر هم را بدانید
قدر کنار هم بودن را
قدر هر نگاهی که معنایش را میفهمید
و هر دستی که گرمایش را حس میکنید
من از دور، با دلی که بین دو جهان سرگردان است
تنها یک خواهش دارم
به جای من نفس بکش
مریم آزادمرد
گاهی سکوت، آخرین پناه است
پنجرهها را میبندم تا غبارِ شهر به خیابانهای ذهنم ننشیند
گوشها را میگیرم تا صدای همهی "باید"ها، "شاید"ها و "اگر"ها فروکش کند
اما این ذهنِ سرکش، همچون اقیانوسی بیکران، حتی در آرامترین لحظهها، امواجش را به صخرههای روحم میکوبد
درست همان لحظه که فکر میکنم آرام شدهام، خاطرهای، حرفی، نگاهی، مثل یک جرقهی کوچک، آتشِ تمامِ سوالاتِ بیپاسخ را دوباره روشن میکند
چقدر دلم یک سکوتِ واقعی میخواهد
نه سکوتِ بعد از طوفان، نه سکوتِ قبل از فریاد
بلکه سکوتِ یک دشتِ سفید، زیرِ بارشِ آرامِ برف، که هیچ ردی در آن نمیماند
کاش میشد زندگی را از عمقِ یک رؤیا آغاز کرد؛
جایی که هیچ خاطرهای از دیروز،
و هیچ هراسی از فردا نیست.
بعد، در هر لحظه، انتخاب کنیم که کدام تجربه را زندگی کنیم؛
شوقِ یک کشفِ تازه، آرامشِ یک سکوتِ محض، یا جنونِ یک عشقِ بیانتها.
و در پایان، تمامِ این انتخابها،
مثل رنگهای یک نقاشیِ بینظیر، در هم آمیخته شوند،
و ما آرام، در آغوشِ اثری که از خودمان ساختهایم،
چشم از جهان ببندیم.
مریم آزادمرد
من بر بلندای جزیره خود ایستادهام
جایی که ریشه دارم
در خاک خودم
با درختانی از تجربه
و آسمانی از خویشتن
نه گم شدم
نه تنها بودم
من بودم
کامل ،آگاه ،جاری
اما صدای موجی آمد
نه برای نجاتم
بلکه برای گفتگو
تو بودی
ساحلی ،نه پناهگاهی نه مقصدی
بلکه هم مسیری
با آگاهی کامل
با دلی آرام
قایقم را روانه کردم
از جزیره من به ساحل تو
نه برای بودن
بلکه برای با هم بودن
مریم آزادمرد
تو رونه در گذشتهام دیده بودم
نه در عکسهای قدیمی
نه در رؤیاهای گمشده
اما وقتی اومدی
حس نکردم نمیشناسمت
حس کردم برگشتی.لبخندت اصلاغریبه نبود
صدات ناآشنا نبود
حتی سکوتت هم
در گوشِ دلم تکراری بود
مثل نوایی
که عمری با من بوده
بی اونکه بنوازه.تو آشنا نبودی
آشناتر بودی
مثل دعاهایی که نمیدونیم از کی بلدیم
مثل شعرهایی که پیش از شنیدن، حفظیم
در نگاهت
نه سؤال بود
نه شک
فقط آن حسِ بینام
که دل رو آرام میکنه
بی اونکه دلیلی بیاره
و من موندم
میان هزار آشنا
با کسی که هیچ گذشتهای با من نداشت
اما از همه
آشناتر بود
مریم آزادمرد
زود بزرگ شدم
نه چون خانوادهم کم گذاشت
نه چون مهر و عشق رو نشناختم
برعکس
در آغوش یک خانوادهی اصیل و آرام قد کشیدم
جایی که صداقت و صلح، دیوارهای خانه رو ساخته بودن
زود بزرگ شدم
نه چون پناهی نبود
نه چون خانهام بیعشق بود
اما بیرون از آن دیوارهای امن
دنیا با من مهربان نبود
اما زندگی، همیشه همونجوری که شایستهی دلِ ساده ماست، پیش نمیر
بعضی بارها،
از جاهایی میافتن روی شونههات
که اصلاً فکرش رو هم نمیکنی
آدمها، موقعیتها، انتظارات
یکی یکی بار گذاشتن روی دوشم
شاید هم نه از روی ظلم
از روی ندانستن
از روی بیتوجهی به اینکه من هم خسته میشم
زود بزرگ شدم
نه با انتخاب
با اجبارِ بیصدای زندگی
تصمیمهایی گرفتم که برای سنم نبود
راههایی رفتم که نه نقشهش دست من بود
نه چراغی جلو پام روشن
یه روز چشم باز کردم
دیدم سالهاست توی یه چرخهم
یه حلقهی بیانتها
از تکرار مسئولیتهایی که سهم من نبودن
از دویدن دنبال آرامشی که مال من بود و ازم گرفتن
از ساختن جاهایی که جای من نبود
خسته بودم
ولی ادامه دادم
نفهمیدم کی جونیم تموم شد
کی شادیهام از سرم گذشتن
کی خودمو گم کردم توی نقشهایی که باید بازی میکردم
امروز
با همهی خستگی، با همهی فهم
روبهروی آینهایستادم
و از خودم پرسیدم
چرا من زود بزرگ شدم؟
و هیچ جوابی نداشتم
جز یه نگاهِ عمیق
به خسته بیصدا
بار دنیای آدما های دیگه رو کشید
تا اونا زمین نخوره
و یه روز
همینطور بیهوا
فهمیدم چقدر خستهام
مریم آزادمرد
گاهی
حرفهایی هست
که گلو را میسوزاند
اما هرگز
از لبها عبور نمیکند
نه از بیاحساسی
نه از نبود عشق
از ترسیست که نمیگذارد
دل، خودش را نشان بدهد
ترس از نپذیرفته شدن
ترس از نابهنگام بودن
ترس از شکستن
ما را ساکت میکند
و ما
با لبخندهایی آرام
احساساتی عمیق را
در خود میبلعیم
دلمان میلرزد
اما سکوت میکنیم
نگاه میکنیم
اما نمیگوییم
میخواهیم
اما وانمود میکنیم که نه
و عشق
در این میان
آهستهآهسته
خاموش میشود
بیآنکه هرگز
واقعاً شعلهور شده باشد
مریم آزادمرد
گاهی بیهیچ دلیلِ منطقی
اشکی از گوشهی چشمم میچکه
نه زخمی تازهست
نه خبری بد
فقط یه دلتنگیِ بینام
میاد و میشینه وسط سینهم
مثل مهمونی ناخونده
اما آشنا
دلتنگ کیام
چیام
نمیدونم
شاید خودم
شاید روزایی که دیگه برنمیگردن
یا شاید آدمی که هیچوقت نیومد
آدما فکر میکنن قویام
اما این اشک
رازیه که فقط شب بلده
شاید صدای روحمه که داره فریاد میزنه
"یادته؟ هنوزم دلت تنگ میشه
مریم آزادمرد
دلتنگی، همیشه بوی خاطره نمیدهد
گاهی مثل یک خانه است، بیآنکه بدانی کجاست
همیشه، یک جایِ خالی در خیلیامون هست
که نه با آمدنِ کسی پر میشود
و نه با رفتنِ کسی خالیتر
این یک خلأ نیست، یک حضورِ غایب است
حسی شبیه به اینکه، یک آهنگِ ناتمام
تمامِ عمر در گوشِ تو زمزمه شود
تو ملودیاش را میشناسی، اما کلماتش را نه
میدانی که آنجا بودهاست، اما نمیدانی کجا
گاهی، همین حسِ مبهم، از لای درزهایِ سکوت
مثل یک نورِ ضعیف، به اتاقم میتابد
نه برای اینکه تاریکی را نشانم دهد
بلکه برای اینکه نقطهی گمشدهای رو در درون ما پیدا کنه
بعد، دوباره پنهان میشود و ما میمانیم و و خماریِ آن نور
من به این حس، میگویم دلتنگی مزمن
دلتنگیِ کسی که هرگز ندیدهایم
خانهای که هرگز نرفتهایم
و داستانی که هرگز نشنیدهایم
دلتنگی برای خودمون
در جایی از گذشته
که شاید هرگز وجود نداشته است
مریم آزادمرد
کاش میشد زندگی را از وسط شروع کرد
درست از جایی که همهی زخمها التیام یافتهاند
از جایی که فهمیدهایم هیچچیز، ابدی نیست جز خودِ ما
بعد، از آنجا به عقب برگردیم، به لحظهی نابِ عشق
به روزهایی که هنوز جوان بودیم و از تهِ دل میخندیدیم
و سپس، به کودکی بازگردیم؛
بیهیچ ترسی
باور داشته باشیم که هر روز، یک شروعِ تازه است
و در نهایت، در آغوشِ یک لالاییِ قدیمی، که بوی لالهی وحشی میدهد
آرام، در سکوتِ مطلق، به جایی که از آن آمدهایم، بازگردیم
مریم آزادمرد
آینهها را میشکنم
نه به خاطر تصویرم در آنها
بلکه به خاطر انعکاسِ بیپایانِ افکارم
چراغها را خاموش میکنم
نه برای تاریکی
بلکه برای دیدنِ نقطههای روشنِ درونِ خودم
و سکوت میکنم
نه از بیحرفی
بلکه از ترسِ شکستنِ حبابِ آرامشی که به سختی ساختهام
اما ذهنم… این شورشگرِ ابدی
خیال میبافد، رویا میکشد، خاطرهها را ورق میزند
و بیرحمانه یادآوری میکند که فهمیدن
شبیه عبور از یک تونلِ تاریک است
که در انتها به نور میرسی
اما در طولِ مسیر، هر لحظه از ترسِ برخورد با دیوارها، قلب و روحت زخمی میشود
کاش میشد زندگی را از آخر به اول ورق زد؛
پیر و خسته به دنیا بیاییم
بعد، وقتی عشق از راه رسید، دوباره جوان شویم
ساده بخندیم
و در نهایت، با معصومیتِ یک کودکِ بیدغدغه
که تنها غمِ او رنگِ بادبادکش است
در آغوشِ کسی که بوی خانه میدهد، به خوابِ ابدی برویم
مریم آزادمرد
در سکوت شب
آنجا که تنها صدای تیکتاک ساعت میآید
و انعکاس نور ماه روی دیوار میرقصد
ناگهان، میآید
اندوهی که نه از دلیلی میآید و نه از کسی
میآید تا تمام وجودم را در آغوش بگیرد
و من بیدفاع، تسلیم این هجوم میشوم
اندوهی که مثل یک غریبه آشنا،سنگین و ساکت
در قلبم جا خوش میکند
و درست در اوج این سنگینی
اشک میآید.اما این اشک
از جنس ضعف نیست
این اشک، خودِ زیباییست
زیباییِ رها کردن، زیباییِ پاک شدن
زیباییِ شوری که مسیرش را روی گونهام باز میکند
تا تمام تلخیها را با خود بشوید
و آنگاه که اشک، این غریبه زیبا،با اندوه
این آشنای غمگین،در من تلاقی میکنند
من دیگر من نیستم.من
یک بغضِ بیصدا میشوم
یک سکوتِ پر از فریاد
یک انسانِ پر از تناقض
و این اشکها، این قطرههای زلال،نه برای اوست
نه برای تو،نه برای هیچکس.این اشکها
تنها برای من است.تا از نو مرا بسازد
از نو به من زندگی ببخشد
تا یادم بیاید که در اوج اندوه
همیشه جایی برای زیبایی هست
و من، در این لحظه
تنها صاحب این هجوم اندوه و زیبایی اشک هستم
و این راز، مالِ من است.فقط مال من
مریم آزادمرد
کاش میشد
عشق را
در گلدان کاشت
کنار شمعدانیهای لب پنجره
کاش میشد
دوستی را
مثل نان
میان مردم پخش کرد
کاش میشد
لبخند را
بدون دلیل زد
و اشک را
بدون خجالت ریخت
کاش کسی نمیپرسید
"چرا مهربانی؟"
ما
از جنس نور بودیم
فراموش کردیم
زمین
بازیچه نبود
جایی بود برای "با هم بودن"
برای شنیدن صدای گنجشکها
نه صدای قضاوتها
کاش
میدانستیم
عشق یعنی نگاه کردن
بدون ترس
بدون دلیل
مریم آزادمرد
مرگ را زندگی کردم
نه با گریه
که با لبخندِ تلخ یک زن
در آینههای شکسته
مرگ
همین لحظه بود
که هیچکس صدایم را نشنید
وقتی داشتم
میمُردم
در میان جملههای ناتمام
هیچکس نگفت
"زندهای؟"
هیچکس نپرسید
"آیا هنوز نفس میکشی…؟"
و من
با دستانِ تهی
پیرهنِ سپیدم را
به آفتاب سپردم
و رفتم
بی آنکه کسی باور کند
که مرگ
فقط
سکوت نبود
یک نوع فریاد هم بود
که شنیده نشد
مریم آزادمرد
قسم به فراموشیِ لحظهها
که گاهی ماندن در یاد
سختتر از رفتن است
قسم به سکوتی که میماند
میان نفسها، میان نگاهها
میگوید آنچه زبان نمیگوید
گاهی رفتن آسان است
اما یادِ ماندگار
سنگینیِ یک جهان را بر دوش دارد
قسم به واژههای ناتمام
که هر ناتمام
رازیست باز نشده در دلِ ما
مریم آزادمرد
قسم به حقارت واژه
که گاهی گفتن ممکن نیست
دل پر از حسِ رهاست
اما زبان، ساکت و خسته است
و شکوه سکوت
میگوید آنچه زبان عاجز است
در هر نگاه، در هر نفس
یک دنیا حرف نهفتهست
گاهی سکوت از فریاد بلندتر است
گاهی نبودن بهتر از بودنِ بیاثر است
قسم به واژههای شکسته و دیر
که هر شکست، قصهای از ما به نظر است
گاهی باید خاموش بود
تا حقیقت خود را شنید
گاهی نبودن
تنها راه ماندن با خود است
قسم به واژههای شکسته
که هر شکسته
یک راز باز نشده در دل ماس
قسم به حقارت واژه
که گاهی گفتن ممکن نیست
گاهی کلمات سنگ میشوند
و لبها خسته از حمل بار احساساند
مریم آزادمرد
باز هم تویی
گاهی همه چیز تاریک میشود
دلت شکسته دستانت خالی
اما یادت باشد نوری درونت میتابد
نوری که خاموش نمیشود
نور وجودت
نگاه کن هنوز نفس میکشی
هنوز امید در چشمانت برق میزند
در آینه بنگر
برق چشمانت به تو یادآوری میکند
که تاریکی آخر کار نیست
این پایان کار نیست
بلکه توقفی کوتاهست
که از دل شکسته عبور کنی
آن را درک و تسلی بخشی
باز هم تویی
همان کس که میداند چگونه برخیزد
چگونه دوباره زندگی را بسازد
چگونه به سوی نور حرکت کند
راهی که در پیش رو داری راه توست
آن را بپیما و بیاموز
باز هم تویی
همانی که دوباره برخاسته
باز هم تویی
همانی که زیستن را و درستی را از نو انتخاب کرده
باز هم تویی
باز هم تو
مریم آزادمرد
مهاجرت فقط رفتن نیست، یک نوع سوگ بیصداست
سوگی که مراسم عزایش در سکوت تنهایی برگزار میشود
چمدانها پر از امیدند، اما پنهان در عمق آنها، تکههایی از قلب جا مانده است
یک تکه برای صدای خنده مادر که دیگر هر روز به گوش نمیرسد
تکهای دیگر برای زبان مادری که حالا به لهجهای غریب تبدیل شده
و تکهای بزرگتر برای خاطرههایی که در خیابانهای گذشته
زیر سایه درختهای آشنا، در خانه پدری و میان دوستان دیرین جا ماندهاند
این سوگها، زخمهایی عمیق و نامرئیاند
زخمهایی که هرگز به تمامی التیام نمییابند
و فقط با گذشت زمان، شکل تازهای به خود میگیرند
از آنها کمتر سخن گفته میشود
زیرا دردشان در مرزهای کلمات جا نمیگیرد
چون چگونه میتوان برای کسی که هرگز طعم آن را نچشیده
شرح داد که دلتنگی برای خاک وطن
حس دلتنگی برای یک انسان نیست
دلتنگی برای هزاران حس است
که با آن خاک گره خورده
مهاجرت، مرگی بیصداست
نه مرگ جسم، که مرگ دیروزها
با این حال، باید پذیرفت
باید این سوگ را در آغوش گرفت
و از آن نیرویی برای ساختن آیندهای تازه
از نو و با عشق بیرون کشید
مریم آزادمرد
گاهی آدم
دیگه گریه نمیکنه
فقط نگاه میکنه
به همه چیز
به آدمهایی که میخندن
به حرفهایی که شنیده نمیشن
به خودش
که هنوز زندهست اما انگار نیست
کمای عاطفی
یعنی جایی بین بودن و نبودن
جایی که دلت میفهمه اما دیگه واکنش نشون نمیده
نه از عشق میلرزه
نه از نبودنش
همه چیز
میگذره
ولی تو
جا میمونی بین دو نفس
جایی که احساساتت
به خواب طولانی رفتهن
و تو فقط تماشاگری
در ساکتترین نقطهی خودت
گاهی
سکوت
آغاز بازگشت به خوده
مریم آزادمرد
گاهی سکوت
فریادِ دردیست که واژه کم میآورد
و من
در میانِ تمامِ آنچه نگفتم
بغضیام طوفانزده؛
نه شکستهام
نه تاب آوردهام
فقط ماندهام میانِ دو موج
یکی رفتنِ تو
یکی ماندنِ خاطراتت
آسمان هم وقتی دلش میگیرد
گریه میکند
اما من؟
فقط صدای درونم را میشنوم
!که بیاجازه فرو میریزد
من
نه آنقدر قویام که هیچ نلرزم
نه آنقدر ضعیف که فرو بریزم
فقط انسانیام
با قلبی که یاد گرفته چطور آرام
در دلِ طوفان بگرید
و چه سنگین است
بغضی که جرات شکستن ندارد
و چه دلگیر است
آغوشی که نیست
تا آخرین پناهِ بیپناهیات باشد
مریم آزادمرد
بودنها را به گارانتی نگیرید
هیچکس تا ابد نمیماند، هیچ حضوری برای همیشه تضمینشده نیست
آدمها نمیروند چون میخواهند
گاهی میروند چون دیگر جایی برای ماندن نیست
گاهی میروند چون دیده نشدند، چون ارزش بودنشان را نفهمیدی
من بودم
وقتی که بودن سخت شد، وقتی که ماندن شجاعت میخواست
وقتی که هرکس دیگری فرار را انتخاب کرد، من ماندم
نه از سر اجبار، نه از سر عادت
بلکه چون بودن را بلدم، چون وفاداری را میفهمم
اما بودن، گارانتی ندارد
هیچکس تا همیشه نمیماند فقط چون تو انتظارش را داری
یک روز خیلی زود، دیر میشود
و آن روز که بفهمی چه داشتـی
تنها چیزی که از من در دستانت میماند، نبودن است
مریم آزادمرد